پـــــی ســــی یا

رمان استایل4

دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۲ ب.ظ

پست چهارم



نظریادتون نره


مسئولین پرواز یکی یکی کارتای پروازو چک می کردن ... کارت و پاسپورتم رو توی دستم گرفته بودم و با یه دست دیگه داشتم شماره ی مامانو می گرفتم ...
چندین بار شماره اش رو گرفتم . اما هر دفعه صدای ضبط شده ای ، به ترکی چیزی می گفت و قطع می شد . وقتی نوبتم شد تا کارت پروازم چک بشه ، همزمان صدای مامان توی پوشم پیچید که مثل تمام این چند روز ، پر از هیجان بود :
- روژین ...
- سلام مامان .. خوبی ؟
- خوبم دخترم .. دارم دیوونه می شم واسه ی دیدنت ... اگه بدونی چقدر دلتنگ اون نگاهتم .. !
دوست داشتم باور کنم اما لبخند تلخی رو که خودم از درون به خودم می زدم ، نمی تونستم انکار کنم .. اگه دلتنگ بود .. ؛ اگه می خواست من کنارش باشم .. شاید الان خیلی چیزا فرق داشت ... شاید هم نه ...
- من دارم سوار هواپیما می شم ..
- خوبه .. پس فقط چند ساعت دیگه مونده تا ببینمت .. پروازتون که تاخیر نداشت ؟
همزمان صدای آقایی که کارتای پروازو چک می کرد ، بین حرفای پشت سر همِ مامان گم شد :
- خانم سریع تر ..
اخمی کردم و کارت پروازمو بهش دادم .. بعد به مامانم گفتم :
- نه ... خوشبختانه پرواز به موقع بود .. وگرنه اصلا حوصله ی منتظر بودن رو نداشتم ..
- خوبه .. مراقب خودت باش عزیزم ... وقتی رسیدی استانبول زنگ بزن ...
سرسری جواب دادم و بعدشم خداحافظی کردیم .... از گیت رد شدم . نفس عمیقی کشیدم ...
اه ... سر تا سر دوده بود و کثیفی .. به آسمونِ نه چندان آبی نگاهی کردم .. آسمونی که انگار هیچ وقت قصد نداشت آبی بودنش رو به من نشون بده .. اما من هر بار با سماجت نگاش می کردم و منتظر به تحول توی بی رحمیش بودم !
توی دلم گفتم :
« کاش می شد هیچ وقت برنگردم ...»
این تنها آرزوم بود توی این زمان ... دلم نمی خواست برگردم به جایی که حسابی ازش رونده و زده شدم .. چقدر تلخ بودن خاطرات .. چقدر گزنده و تیره ...
نگاهمو به جلو دوختم . به اتوبوس آبی و شیک مقابلم که حضورش مثل ناقوس ، رفتنم رو توی سرم تکرار می کرد .. اما من از این تکرار راضی بودم .. !! چمدونمو به دنبال خودم کشیدم . سوار اتوبوس شدم و نگاهمو بین مسافرا چرخوندم . یه جای خالی پیدا کردم و به سمتش حرکت کردم .روی صندلی نشستم و دوباره مشغول کنکاش ِ اتوبوس شدم . مسافرا هر کدوم به یه شکل و حالت بودن . بعضیا اون قدر بی احساس و یخی که اصلا بهشون نمی خورد برای چیز خوبی راهی سفر شده باشن .. ، بعضیا هیجان زده .. بعضی درگیر شماره گرفتن و خبر دادن به اقوامشون .. چند نفری هم مثل من به این و اون زل زده بودن و در حال کنکاش بین رفتار های مردم .. !
بعد از چند دقیقه ، اتوبوس کنار هواپیما نگه داشت . پیاده شدم و به سمت هواپیما رفتم . پله ها رو پشت سر گذاشتم و وارد هواپیما شدم . به محض ورود ، سه تا مهماندار رو مقابل خودم دیدم که هر کدوم مشغول راهنمایی یه نفر بودن . یکیشون بهم خوش آمد گفت و ازم خواست تا کارت پروازم رو چک کنه . کارت رو نشونش دادم و اون کمی بین صندلی ها چشم چشم کرد و در نهایت ، به گوشه ای اشاره کرد و گفت :
- جای شما اون جاست ..
تشکر کردم و مسیری که گفت رو طی کردم .. تقریبا وسط های هواپیما بود ..
اندازه ی هواپیما متوسط بود، در کل به سه ردیف تقسیم شده بود که ردیف های کنار پنجره هر کدوم سه تا صندلی و ردیف های وسط پنج صندلی داشتن .. من ردیف کنار پنجره بودم ...
لبخندی زدم . جام کنار پنجره بود .. همیشه کنار پنجره نشستن رو ترجیح می دادم . هر وقت که سوار هواپیما می شدم از این که از بالای ابرا زمین رو نگاه کنم لذت می بردم .. ،با وجود این که چیزی مشخص نیست اما حس خوبیه .. انگار از همه ی آدما دوری و به خدا نزدیک تر می شی .. !
با کمک مهماندار چمدونم رو جا سازی کردم و نشستم سر جام . بلافاصله هدفونم رو در آوردم و شروع کردم به آهنگ گوش دادن .. چیزی که همیشه آرومم می کرد و ردخور نداشت ...
تقریبا نیم ساعتی گذشته بود و نیمی از هواپیما پر شده بود . جای تعجب داشت که دوتا صندلی کناری ِ من خالی بود !! آرزو کردم که صندلی های کناریم همچنان خالی بمونن . اصلا شرایط اینو نداشتم که بخوام با یه خانوم مسن راجع به وضعیت ترکیه یا با یه آقایی راجع به سیاست و اخبار روز بحث کنم .. چون همیشه وقتی توی اتوبوس یا هواپیما می نشستم از خوش سانسیم همین کیسا گیرم می اومد ..
اثری از اون گروه مدلینگ نبود .. بی هوا شونه ای بالا انداختم ... حتما با این پرواز نبودن ..
برخلاف چیزی که به مامان گفتم پروازمون چندان بی تاخیر هم نبود .. تقریبا نیم ساعت توی هواپیما بودیم که سری آخر هم وارد شدن ... یکی دو تا خانوم مسن و بعد چند تا دختر جوون .. پشت سرشون هم همون گروه ..
بعضیا عصبی بودن .. دو سه تاشون بی خیال .. دخترا که از حق نگذریم خیلی خوشگل بودن اما اصلا توی صورتشون اثری از هیچ حسی نبود ... چشمامو بستم و مشغول گوش دادن به آهنگم شدم که چند لحظه بعد حس کردم صدایی کنار گوشم میاد . با وجود هدفون زیاد واضح نبود اما چشمامو باز کردم ..
با تعجب به صاحب صدا نگاهی کردم . این از اون کیس های همیشگی به مراتب بدتر بود .. اردوان بود که یه صندلی اونور تر از من نشسته بود و خم شده بود به سمت ِ من . لبخند مرموزی روی لب داشت و بهم زل زده بود . نگاهم به تدریج رگی از اخم گرفت و دوباره بی توجه به اون که با لبخند نگاهم می کرد رومو برگردوندم و به جلو دوختم .. کاش یکی بیاد بشینه وسط ما که این نخواد تا خود ِ ترکیه بابت قهوه معذرت خواهی کنه .. !

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی