رمان استایل1
پست اول
نظریادتون نره
با شنیدن صدای بوق دسته هر دو چمدون رو
محکم بین انگشتام فشار دادم و به سختی راه افتادم سمت در، نمی دونستم
کاری که می کنم درسته یا نه! از این اخلاق خودم بیزار بودم که هیچ وقت نمی
تونستم در مورد یه ماجرا یه دل باشم و صد در صد برم جلو! همیشه شک داشتم و
همین شک گند می زد به همه چیز ... همیشه دو دل بودم! گوشی موبایلم داشت
زنگ می خورد جز یه نفر نمی تونست کس دیگه ای باشه! گوشی رو از جیب خارجی
چمدون کوچیکتر بیرون کشیدم. خودش بود. عادت نداشتم جواب ندم، حتی اگه بی
حوصله بودم، حتی اگه نمی خواستم صدای طرف رو بشنوم ، حتی اگه می دونستم
قراره چی بشنوم! تحت هر شرایطی جواب می دادم. اما لحن حرف زدنم طوری بود
که طرف خودش می فهمید علاقه ای به حرف زدن ندارم و زود می رفت پی کارش.
جلوی آسانسور ایستادم و دکمه اش رو زدم، آپارتمانم طبقه سوم بود، هر طبقه
یه واحد بیشتر نداشت و کل آپارتمان چهار طبقه بود، طبقه بالایی مال یه زوج
جوون بود که بیشتر وقتشون رو مسافرت بودن، بابای پسره خر پول بود و خرج
زندگیشون رو می داد ... خوش به حالشون حتی دغدغه اجاره خونه هم نداشتن.
طبقه زیری هم مال یه مادر و دختر بود، دختره دبستانی بود و مادرش چند سالی
بود که از پدرش جدا شده و اجاره این خونه رو با مهریه ای که هر ماه می
گرفت می داد. طبقه اول هم متعلق به یه پیرمرد بود که تنها زندگی می کرد و
هر وقت هر کدوممون که می تونستیم بهش سر می زدیم ... بنده خدا همه بچه
هاش از ایران رفته بودن و کاری به کار پدر پیرشون نداشتن. با صدای الو الو
از فکر خارج شدم، در آسانسور رو باز کردم، چمدون ها رو یکی یکی کشیدم
داخل اتاقک آسانسور، دکمه همکف رو فشار دادم و گفتم:
- چی می گی رئیس؟
از طرز نفس کشیدنش فهمیدم عصبی شده ... غرید:
- چند بار بگم به من نگو رئیس دختره خیره سر!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- اول و آخرش رئیسی ...
- داری می ری؟!
- با اجازه تون!
- اجازه نمی دم برگرد!
با پام روی زمین ضرب گرفتم و کلافه گفتم:
- اینقدر بخیل نباش لطفاً! دو ساله که مامانمو ندیدم ...
- گفتم بهش بگو اون بیاد ... اصلا خرج سفرش هم با من!
دوباره کوبیدم روی دکمه آسانسور تا شاید زودتر بیاد و گفتم:
- من دارم می رم فرودگاه واسه این حرفا خیلی دیره ...
- تو که چشم نداشتی هیچ کدومشون رو ببینی! چی شده حالا دلتنگ شدی و دختر خوبه؟
اخم کرد و گفتم:
- بس کن امیر حسین! من دارم می رم ... تا چند ماه آینده هم نیستم ... می
خوام نفس بکشم! می خوام راحت باشم ... توام برای این چند ماه که نیستم یه
طراح دیگه پیدا کن. وقتی برگشتم اگه هنوز جایی برام بود بر می گردم سر
کارم اگه نه که می رم دنبال یه کار دیگه!
داد کشید :
- بس کن روژین ! یعنی تو نمی دونی من حرفم چیه؟!!!
- چرا می دونم! ولی بهت گفتم نگهش دار برای خودت ... بیشتر از این نمی خوام حرف بزنم!
- می شناسمت! کاری بخوای بکنی می کنی اصرار من هم فایده ای نداره! حداقل بذار بیام فرودگاه ...
- نیازی نمی بینم ... خداحافظ ...
وسط الو الو گفتناش قطع کردم و بعد هم خاموش ... دیگه کسی رو نداشتم که
نگرانم بشه و بخواد بهم زنگ بزنه. خسته بودم! چند سال بود که خسته بودم و
قرار هم نبود از این احساسات آزاردهنده خلاص بشم. نفسم رو فوت کردم، دستی
توی موهای بورم کشیدم و شالم رو روی سرم صاف کردم. چمدون ها رو کشیدم بیرون
و رفتم توی لابی ساختمون ... یه لابی کوچیک که داخلش یه دست مبل راحتی
گذاشته بودن ... از کنار مبل ها رد شدم و از در چوبی ساختمون رفتم بیرون.
هوای همیشه آلوده تهران بهم دهن کجی می کرد ... حسرت یه نفس عمیق داشتم!
اما مثل همیشه حسرت و عقده کردمو از کنارش گذشتم. تاکسی زرد رنگ جلوی در
منتظر بود و راننده مجله ای روی فرمون قرار داده بود و گویا مشغول حل جدول
بود ... رفتم جلو ، ضربه ای به شیشه زدم و همین که سرش رو اورد بالا با
دست به چمدون ها اشاره کردم. سریع پیاده شد و بدون هیچ حرفی چمدون بزرگتر
رو ازم گرفت و برد سمت صندوق عقب. منم در عقب رو باز کردم و چمدون کوچیک
ترم رو خوابوندم روی صندلی عقب. بعد هم در رو بستم و در جلورو باز کردم و
نشستم. از عقب نشستن خوشم نمی یومد! تو هر ماشینی دوست داشتم جلو بشینم.
تنها عادتی بود که از سرم نیفتاد ... راننده سوار شد و گفت:
- کجا برم خانوم ...
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
- فرودگاه ...