رمان استایل2
پست دوم
نظریادتون نره
تیک تاک ِ ساعت روی مچم نشون می داد که لحظه های ایران یکی
بعد از دیگری دارن تموم می شن ... ! دروغ چرا .. ؟ خوشحال بودم از رفتنم
... نه از این که ذوق خارج و ترکیه رفتن داشته باشم .. ، نه .. دلم پر بود
از این جا و آدماش ... واقعا نیاز داشتم یکم فکر کنم .. تنها باشم و صد
البته .. ، نفس بکشم ... !
موقع گرفتن کارت پرواز فقط یکی از چمدونا رو که بزرگ تر بود تحویل دادم .
اون یکی کابین سایز بود و ترجیح دادم که با خودم ببرمش بالا . این که بعد
از پرواز فقط علاف یه چمدون بشی به مراتب بهتر از دوتاس !
چمدون کابین سایزمو به دنبال خودم کشیدم . یه نفر دیگه جلوم ایستاده بود .
منتظر بودم تا وارد سالن انتظار بشم . می خواستم هر چه زودتر توی یه هوای
دیگه نفس بکشم تا ببینم هنوزم همین حس ِ بی اعتنایی رو دارم یا نه .. ؟ !!
پاسپورتم رو از زیر شیشه رد کردم . مسئولش نگاهی به صورتم کرد و بعد سرشو
پایین انداخت . بعد از چند لحظه پاسپورتم رو بهم داد . چمدونم رو کشیدم و
به سمت ِ صندلی های سمت ِ چپ رفتم . دور تا دورم فروشگاه بود . مقابلم هم
رستوران ِ فرودگاه . داشتم دور تا دور ِ سالن رو از نظر می گذروندم که یه
چهره ی آشنا نظرم رو جلب کرد .
یه تای ابروم بالا رفت . یعنی کاویان بود .. ؟
شونه ای بالا انداختم . به هر حال چندانم مهم نبود . کلا سر جمع چهار دفعه
عکساشو دیده بودم . اونم وقتی داشتم دنبال ِ یه ایده ی ناب می گشتم واسه
امیرحسین و مغزم قفل می شد .
بلند شدم و به سمت ِ ساندویچ فروشی راه افتادم . بدون توجه به میز هایی که
باید از بینشون رد می شدم جلو رو نگاه می کردم و توی ذهنم دو دو تا چهار تا
می کردم که چقدر پول ِ ایرانی همراهمه و چه ساندویچ ِ خوشمزه ای می شه
باهاش خرید .
یکی یکی اسم ساندویچ ها رو از نظر می گذروندم که حس کردم یه نفر از پشت بهم
برخورد کرد. برگشتم تا ببینم کیه که اونم همزمان برگشت ... یه لیوان قهوه
دستش بود که توی اون لحظه تقریبا نصفش ریخت روی من . سریع خودشو کشید عقب
تا بهم برخورد نکنه اما دیر شد . از ته دل آهی کشیدم .فقط همین کم بود ...
یه لکه ی قهوه ای ِ گنده روی مانتوی سفید ِ مورد علاقه ام .. ! اونم توی
فرودگاه ...
نگاهی به پسر ِ روبروییم انداختم .. قد و بلند هیکلی بود و تقریبا سی ساله
می زد . چشمای مشکیش بیش از هر چیزی توی صورتش خودنمایی می کرد . صورتش
شرمنده بود و هی نگاهش بین ِ مانتوی سفید من و لیوان ِ کاغذی ِ قهوه که
تقریبا نصفش روی من خالی شده بود ، می گشت ..
دوباره نگاهم سُر خورد روی مانتوی نخی و سفیدم .
پسره سریع شروع کرد به صحبت کردن :
- من معذرت می خوام خانم ...
طبق عادت ابرویی بالا دادم و چون می دونستم مقصر خودمم ، گفتم :
- خودم حواسم نبود ...
و خواستم به سمت ِ دستشویی برم که فهمیدم اصلا نمی دونم دستشویی کجاست . کمی چشم چشم کردم که پسره به حرف اومد و گفت :
- باید از پله ها برید پایین ... طبقه ی پایین روبروی راه پله اس ..
داشتم می گشتم که کشف کنم کجای صورتم این قدر ضایع بود که به سرعت فهمید
دارم دنبال چی می گردم . اما چون توی اون لحظه به جز لکه ی بزرگ ِ قهوه روی
مانتوی سفیدم نمی تونستم روی چیزی تمرکز کنم ، فوری شالمو طوری باز کردم
که روی لکه رو بگیره و به طرف ِ جایی که گفت راه افتادم .
چمدون رو باز کردم و دنبال ِ یه چیز مناسب گشتم . خدا رو شکر یه مانتوی
زاپاس گذاشته بودم . الان به کارم می اومد . فوری درش آوردم و در ِ چمدون
رو بستم . رفتم توی دستشویی و مانتوم رو در آوردم . با تاسف نگاهی بهش
انداختم . این مانتو دیگه اون مانتوی مورد علاقه و قشنگم نمی شد .
مچالش کردم و یه گوشه ی چمدون جاش دادم . بعد هم روبروی آینه ایستادم و دست
کردم بین ِ موهام . بازشون کردم و از نو بستمشون . یه دستی هم به صورتم
کشیدم و رژم رو تجدید کردم .
عادت نداشتم واسه خودم چشمک بزنم یا توی آینه لبخند ِ ژکوند تحویل ِ خودم
بدم . به جاش چینی بین ِ ابروهام انداختم و رژ رو توی کیفم گذاشتم .
از دستشویی خارج شدم و نگاهی به مانتوم انداختم . این مانتوی خاکستری هم بد نبود !
- مشکل حل شد .. ؟
سرمو بالا آوردم . این بار دیگه صداش آشنا بود .. مثل این که قرار بود هر
دفعه متعجبم کنه . اما این دفعه با قهوه نیومده بود سراغم ... خوشبختانه
!!!
لبخند ِ کج و کوله ای روی لبم آوردم و گفتم :
- بله حل شد .. !