رمان استایل3
پست سوم
نظریادتون نره
عادت به کل کل و دعوا کردن با پسرا یا حتی دخترا نداشتم.
همیشه ترجیح می دادم خط صافمو بگیرم و با آرامش برم جلو. نه با کسی درگیر
بشم و نه درگیری درست کنم. اون لحظه هم بدون اینکه بخوام صبر کنم ببینم
دیگه چه جمله ای برای عذر خواهی می خواد تقدیمم کنه راه افتادم سمت در که
باز صداشو شنیدم:
- خانوم محترم ، گویا اومده
بودین خرید کنین. من باعث شدم نظرتون عوض شه! خواهشا برای اینکه بیشتر از
این شرمنده تون نشم بگین چی می خواستین تا من براتون تهیه کنم!
برگشتم!
اینقدر چمدونم خوش بار بود اینم هی منو نگه می داشت! بابا یه جریانی بود
تموم شد رفت پی کارش! مانتوی نازنین منو راهی گوشه چمدون کردی ولم کن
دیگه! اخم بین ابروهام عمدی نبود، عادت بود. ولی انگار حساب کار دستش
اومد، سرشو زیر انداخت و گفت:
- بذارین یه جوری جبران کنم، بدجور عذاب وجدان دارم.
- نیازی نیست آقا! من شکایتی نکردم، کمی هم بی دقتی از جانب خودم بود!!
هنوز جواب نداده بود که پسر قد بلند و خوش اندامی بهش نزدیک شد و گفت:
- اردوان! بلیطا اوکی شد بار هم رفت! الان گیت باز می شه! این یارو نمی خواد بیاد؟!!
پوفی
کردم و خواستم برم که چمدونم به یه چیزی گیر کرد. چرخیدم ببینم به کجا
گیر کرده آزادش کنم که دیدم پسره خم شده دسته کوچیک چمدون رو گرفته و در
همون حین داره حرف می زنه ..
- یارو کیه؟!!
پسره
دوم که مشخص بود کم سن و ساله با دیدن من سیخ سر جاش وایساد و موشکافانه
نگام کرد. من خودم بهت زده بابت چمدون گیر کرده م مونده بودم چی کار کنم!!
چی می خواست این پسر؟! منو برای چی نگه داشته بود؟! یه عذر خواهی اینقد
مهم بود؟!! ای بابا من گذشتم از خیر مانتو! از خیر همه چی تو زندگیم گذشتم
یه مانتو چه ارزشی داره؟!! پسره که فهمیده بودم اسمش اردوانه گفت:
- پویا با توام! می گم یارو کیه؟
پویا نگاشو از من گرفت و گفت:
- هان؟!!
اردوان عصبی خواست چیزی بگه که یه پسر دیگه وارد رستوران شد یه راست اومد سمت ما و گفت:
- اردوان! خدا وکیلی این دخترای عنو کی انتخاب کرده؟!! حالمو به هم ...
یه
دفعه نگاش افتاد به من! من که کم کم داشتم به جریان بین اونا پی می بردم
لبخند نشست رو لبم! پسره بهت زده با چشماش به من و چمدونم و دست اردوان
خیره شد و با حرکت سرش پرسید:
- این کیه!
اردوان با دست به در رستوران اشاره کرد و گفت:
- برین بیرون من الان می یام ...
بعد چمدون منو ول کرد، با دست سر شونه پویا زد و گفت:
- بدو برو! حواست به بچه ها باشه پخش و پلا نشن ...
پویا که انگار تازه یادش افتاده بود برای چی اومده دنبال اردوان گفت:
- بهراد چی پس؟! مگه نگفتی می یاد؟!!
- بله می یاد!! تو راهه ... برو الان گیت باز می شه ... منم می یام!
دو
پسر بی هیچ حرف اضافه ای در حالی که هنوزم منو برانداز می کردن رفتن
بیرون. اردوان پوفی کرد و چرخید سمت من ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه
من گفتم:
- این رفتار یعنی چی؟!! برای چی منو نگه داشتین؟! من جلوی دوستاتون خواستم حفظ حرمت و آبرو کنم! ولی حرکتتون اصلا درست نبود!
دستشو به سمت موهای لخت خرماییش برد و همینطور که چنگ می کشید بینشون گفت:
- نگهتون نمی داشتم می رفتین! من باید یه طوری گندی که زدم رو جبران کنم!
اشاره به در کردم و گفتم:
- لطف شما اینه که دست از سر من بردارین! گروه مادلینگتون منتظرتون هستن! پرواز منم چند دقیقه دیگه است باید برم ...
با
چشمای متعجب نگام کرد و منم قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه در رفتم!
احمق نبودم تو این کارا سر رشته داشتم! اون پسرای خوش قیافه و خوش اندام ،
متعلق به همون گروهی بودن که لحظه ورودم به سالن فرودگاه دیده بودمشون.
یکی دوتا از مدل هاشون رو هم می شناختم. لابد ترکیه شویی چیزی داشتن...
بدون اینکه ذهنم رو درگیرشون کنم چمدونم رو کشیدم تا به سمت صندلی های
سالن ترانزیت برم و منتظر بشم گیت رو باز کنن!